❤❤❤دلم گرفته❤❤❤
❤وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم، ناگهان تو تنها قرار زندگی ام شدی!..❤

نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر...!!

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, | 13:21 | مهزیار |

دیشب خدارو دیدم...

گوشه ای آرام میگریست...
من هم کنارش رفتم و گریستم...
هر دو یک درد داشتیم ...
... " آدم ها...."
عجب از آدمایی، که نشانه‌هایت را می‌بینند و انکارت می‌کند ...
و عجب از تو که انکارشان را میبینی و مهربانی میکنی
 

 

جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, | 21:51 | مهزیار |

هنگامی که دل کسی را میشکنی

صدای شکستنش را به خاطر بسپار...

تا هنگامی که دلت را شکستند
...
رو به آسمان فریاد نزنی

خدایا!!به کدامین گناه....!.....

جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, | 21:44 | مهزیار |

آن روزها گنجشک را رنگ می کردند

و بجای قناری می فروختن

این روزا هوس را رنگ میکنند

و جای عشق می فروشند

آن روزا مال باخته می شدی ٬

این روزا دلباخته !!!!

 

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 18:28 | مهزیار |

چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم...


تمبر و پاکت هم هست و یک عالمه حرف...


کاش کسی جایی منتظرم بود...

 

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 18:5 | مهزیار |

خدایـــا ببین چگونه دلــــم را هر روز به بهانه ای میشکننـ ــ ـد؟؟

این دو پاهای انسان نما

نمیگذارند چیزی در سینه ام بتپد...

میبینی؟؟؟

دیگر قـلـــبـی برای شکستن نمانده...

بغض میکنم...

آه میکشم....

نگاه ها پر ترحم میشود... انگار باید فـــــقـــط خفه شد...

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 17:58 | مهزیار |

 

غمگینم؛

 


 

همانندِ مرد هزار چهره که می گفت :

 


نمی دونم چرا تو زندگیم، هِی نمیشه ...!

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 17:53 | مهزیار |

تنهایی یعنی

بدونی که هیچ کسیو نداری

امــــا

به همه بگی یه عالمه آدم

دورتو گرفته

 

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 17:51 | مهزیار |

رد پاهایم را پاک می کنم به کسی نگویید:
من روزی در این دنیا بودم...
خدایا!
میشه استعفا بدم؟؟
کم اوردم!
رد پاهایم را پاک می کنم به کسی نگویید:
من روزی در این دنیا بودم...
خدایا!
میشه استعفا بدم؟؟
کم اوردم!

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 17:28 | مهزیار |

تـو چـه میفـَهمی از روزگـآرم..

از دلتـَنگی ام...

، گـآهی بـﮧ خـُدا الـتــمـآس میکُنــَم
...
خوابــَت را ببینــَم،


میفـَهمی؟!!

فقـط خوابـــَترا...
 


دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 13:33 | مهزیار |

می شود قلبت
از سینه ات بزند بیرون؟
به سوی من پر باز کند
پرنده شود؟
من اینجا بنشینم
... روی تخته سنگ تنم
به پرنده های آسمان نگاه کنم؟
می شود؟
از امروزهمه ی پرنده هاقلب توست...
 
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 13:0 | مهزیار |

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!

 

 

 

 

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 16:59 | مهزیار |

به خودت می آیی،

یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند،

نه دستی که شانه هایت را بگیرد،
...
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد

تنهایی یعنی این..
 

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 16:45 | مهزیار |

گاهــــی دلم بی هــوا، هوایت را میکنــد ...


هوای تویی که هیـــچ گاه هوایم را نداشتــــی ...!!!

 

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 16:43 | مهزیار |

نه

 

که هرشب در خیال خسته  من می نشست

شیشه عمرمرا با دست های خود شکست

 

آن که بر زخم دلم مشتی نمک پاشید و رفت

آخرش پیوند مهری با من عاشق نبست

آن که جز زخم زبان در زندگی چیزی نگفت

یاد او در این جهان تاعمر دارم با  من است

  چشم هایش  شورشی در من پدید آورد و رفت

 

 دستهایش تار و پودم را ز یکدیگر گسست

 

 رنگ خاموشی نمی گیرد به خود در زندگی 

 شعله عشقی که تا خون در دل رگ هام هست

 

   گام هامان درهجوم نوجوانی سست بود

  اینک اینجا دورازهم دست هامان روی دست

کاش می شد قاب می کردم به آرامی همان

 لحظه ای  که با نگاهی روبرویم می نشست*****

 

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 15:0 | مهزیار |

از کــــودکی پـــرســیـدن عــشق چــیـست ؟ گــفـت : بـــازی

از نــــوجـوانی پــرسـیـدن عــشق چــیست ؟ گــفـت : کـــیـنـه

از جـــوانـی پـــرســیـدن عــشق چــیـست ؟ گــفـت : پــــول و ثـــروت

از پــــیـری پـــرســیـدن عـــشق چــیـست ؟ گــفـت : عـــــمـر

از گـــل پـــرســیـدن عـــشق چــیـست ؟ گــفـت : از مــن خــوشـبـوتـر

... از پـــروانـه پـــرســیـدن عـــشق چــیـست ؟ گــفـت : از مــن زیــبـاتـر

از خورشید پرسیدن عشق چیست؟ گفت : از مــن ســـوزانــتـر

و در آخـــر از خــــود عـــشـق پـــرســـیـدن :

ای عـــشق تـــو کـــیـستی . . ؟

گـــفـت : بـه خـــدا قــــسـم ، نـــگاهـی بـــیـش نـــیـستـم . . !
یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 12:27 | مهزیار |

گوشه هم نــدارد که یـک گوشه اش بنشینم ُ نفسی تــازه کنم ...
گــرد ِ گــرد است ...
این زمین لعنتی !!!

 

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 12:23 | مهزیار |

 عشق ؛چه زیبا بود اگر با تو بود.

عشق ؛چه زیبا بود اگر فقط یکبار، فقط یکبار در چشمانت نشانی از آن می دیدم.

عشق ؛چه زیبا بود اگر تنها قلبت برای من میتپید.

عشق ؛چه زیبا بود اگر دستانت گرمی میداد به دستانم.

عشق ؛چه زیبا بود اگر طنین صدای زیبایت در گوشم یک بار دیگر می پیچید.

عشق ؛چه زیبا بود اگر مثل قدیم یک بار به لبانت دوستت دارم را می آوردی.

عشق ؛چه زیبا بود اگر من را لایق دیدن چشمانت میدانستی.

عشق ؛چه زیبا بود اگر فقط من بودم و تو بودی و دیگر خدا

 

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, | 23:42 | مهزیار |

 

امشب خسته تر از همیشه ام

 

کاش می شد گوشه ای نوشت

 

 خدایا

 

 امشب خیلی خسته ام

 دیگه بیدارم نکن...

 

 

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, | 23:21 | مهزیار |

 

 

باهم بودیم  

 

  اما تو رفتی...


نتوانستم پیدایت کنم                                                                                                                                                                                                                                                 

و به امید اینکـه هنوز در این دنیایی                                                                                

باران شدم تا در جایی بدون سقف و چتر پیدایت کنم!

 

 

 

 

 

 

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, | 15:3 | مهزیار |

می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد

 

 

 

 

 

 در دایره حضورش تو را به من نشان دهد

 

 

 

   می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم

 

 

 

   هر وقت دلم هوای تو را کرد

 

 

 

   عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند

 

 

 

   می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم

 

 

 

که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند

 

 

 

دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد

 

 

 

می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند

 

 

 

پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار م را هم شنیدند

 

 

 

عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند

 

 

♥ دوستت دارم نفسم 

 

 

 

جمعه 29 دی 1391برچسب:, | 19:9 | مهزیار |

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

 

جمعه 29 دی 1391برچسب:, | 14:0 | مهزیار |

 

چـه قدر سخته دستای کسی رو که دوستش داری تو دستای یکی دیگه ببینی و...

هیچی نتونی بگی ، جز این که بگی :

آهــآی غریــبه... مواظب عشقم باش...

چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, | 11:36 | مهزیار |

یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, | 22:27 | مهزیار |

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم

یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, | 22:26 | مهزیار |

کاش میشد بار دیگر سرنوشت از سر نوشت

کاش میشد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت

کاش میشد از قلمهایی که بر عالم رواست

با محبت ، با وفا ، با مهربانیها نوشت

کاش میشد اشتباه هرگز نبودش در جهان

داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت

کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود

کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت

یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, | 22:15 | مهزیار |

شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 16:37 | مهزیار |

به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید.

به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید.

به باد گفتم عشق چیست؟ وزید.

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید.

به گل گفتم عشق چیست؟

پرپر شد.

و به انسان گفتم عشق چیست؟

اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟ ...........دیوانگیست!!!

شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 16:34 | مهزیار |

واسه دلتنگیهای بی موردم منو ببخش

واسه بغض هایی که تو گلوم نگه داشتم تا هیچی ازش نفهمی

واسه دوستت دارم گفتن های بدون دلیلم

واسه بوس های پنهونی موقعه خوابت

واسه هر کاری کردن من که تو رو راضی نگه دار دارم

واسه همش منو ببخش

شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 16:32 | مهزیار |

چقدر سخته تو هق هق گریه هات نفس کم بیاری اما....

عشقت به کس دیگه بگه نفسم

شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 16:30 | مهزیار |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد