نه
که هرشب در خیال خسته من می نشست
شیشه عمرمرا با دست های خود شکست
آن که بر زخم دلم مشتی نمک پاشید و رفت
آخرش پیوند مهری با من عاشق نبست
آن که جز زخم زبان در زندگی چیزی نگفت
یاد او در این جهان تاعمر دارم با من است
چشم هایش شورشی در من پدید آورد و رفت
دستهایش تار و پودم را ز یکدیگر گسست
رنگ خاموشی نمی گیرد به خود در زندگی
شعله عشقی که تا خون در دل رگ هام هست
گام هامان درهجوم نوجوانی سست بود
اینک اینجا دورازهم دست هامان روی دست
کاش می شد قاب می کردم به آرامی همان
لحظه ای که با نگاهی روبرویم می نشست*****
نظرات شما عزیزان: